زندگی با همه ی وسعتِ خویش ، محفل ِ ساکت غم خوردن نیست ، اضطرابِ هوس دیدن و نا دیدن نیست .

 زندگی جنبش ِ جاری  شدن است از تماشا گر آغاز حیات تا جائی که خد ا می داند .

بدون ِ دریا کشتی بی معناست ، مرگ ِ کشتی اما در دریاست ، بدون ِ باور انسان بی معناست ، مرگ ِ انسان اما در انجماد ِ باورهاست  ...

وقتی راه رفتن آموختی ، دویدن بیاموز ، دویدن را آموختی پرواز را :

راه رفتن بیاموز زیرا راه هائی که می روی جزئی از تو می شود  و سرزمین هائی که می پیمائی بر مساحت ِ تو اضافه می کند ...

دویدن بیاموز ، چون هر چیزی را که بخواهی دور است و هرقدر که زود باشی دیر...

 و پرواز را یاد بگیر نه برای ِاینکه از زمین جدا باشی برای آنکه به اندازه ی زمین تا آسمان گسترده شوی .

من راه رفتن را از سنگ  آموختم ، دویدن را از یک کرم ِ خاکی و پرواز را از  یک درخت .

 بادها از رفتن چیزی بمن نگفتند ، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن نمی شناختند  . پلنگان  دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که   دویدن را از یاد بردند .  پرندگان نیز پرواز را بمن نیاموختند   ، زیرا   چنان در پرواز ِ خود غرق بودند که آنرا به فراموشی سپردند ...

اما سنگی که درد ِ سکون را شنیده بود ، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق ِدویدن سوخته بود دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود ، از پرواز بسیار می دانست .

آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت ...

وقتی راه رفتن آموختی ، دویدن بیاموز و دویدن که آموختی پرواز را :

راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری ...

دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا را بدوی ...

 و پرواز را یاد بگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی .